.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۳۲→
نوچی کرد وگفت:نمی تونی!
- چرا نتونم؟...
لبخندشیطونی روی لبش نشست...
- نمی تونی!
دستی به چشمام کشیدم وتک سرفه ای کردم...به خمیازه های افسانه ایم پایان دادم وسعی کردم دوباره مثل دیشب بشم تا ارسلان دست از سر کچلم برداره.
خیره شدم توچشماش...به زور چشمام وباز نگه داشته بودم!بالحنی که نهایت سعی وتوانم وبه کارگرفته بودم تامهربون باشه،گفتم:ارسلانم...عزیزم! دیشب بهترین شب زندگی من بود!مگه آدما توکل زندگیشون چندتا از این شبا دارن که بخوان به این راحتی فراموششون کنن؟...اتفاقاتی رو که دیشب افتاد دونه به دونه،تک به تک یادمه...فقط الان خسته ام...خوابم میاد...حال وحوصله حرف زدن ندارم واسه همین این ریختی شدم...ببخشید ارسلانم!
سرخوش خندید وچشمک زد...
- می دونستم یادت نرفته می خواستم اذیتت کنم بلکم یه ذره مهربون بشی...الانم بهتره از فاز خواب بیای بیرون چون باید بری دانشگاه!
چشمام شد چهارتا!
آب دهنم وقورت دادم وزیرلب زمزمه کردم:
- دانشگاه؟!...
سری به علامت تایید تکون داد.
اخمی روی پیشونیم نشست!...محکم وجدی خیره شدم توچشماش وگفتم:من نمیام!
خنده شیطونش توی گوشم پیچید...
- چرا؟
- چون خیلی وقته نرفتم سرکلاسا الان برم استادا می گیرنم زیر مشت ولگد!
خنده اش محو شد...متعجب گفت:واسه چی نرفتی سرکلاسات؟!
سر به زیر انداختم وخیره شدم به زمین...زیرلب گفتم:وقتی تونبودی من حال وحوصله زندگی کردنم نداشتم چه برسه به درس خوندن!
سرم پایین بود ونمی تونستم صورتش وببینم وبفهمم درچه حالیه...ولی به گمونم لبخند زده بود!...شایدم نزده بود...
توفکر لبخندزدن یانزدن ارسلان بودم که یهو کشیده شدم به سمت جلو وبعدم افتادم توبغلش!
محکم به خودش فشارم دادوزیر گوشم گفت:عاشقتم دیانا...عاشقتم!
آخـی...تواین صبح زاقارت ومزخرف هیچی به اندازه آغوش ارسلان آرامش بخش ودل چسب نیست!...سرم وبه سینه اش فشار دادم ودستام ودور گردنش حلقه کردم وتوآغوشش جمع شدم...
زمزمه کردم:
- خیلی دوستت دارم ارسلان...آغوشت دیوونه کننده اس!
وبیشتربهش چسبیدم...با این حرکتم،سرم وبه سینه اش فشار داد ومحکم تر بغلم کرد...برای چند دقیقه به آغوشش پناه بردم...آغوشش اونقدر گرم وپرحرارت بود واحساس امنیت وبه آدم تزریق می کرد که بیشتر احساس خواب آلودگی کردم...نزدیک بود خوابم ببره...پلک هام داشت روی هم می افتاد که یهو از آغوشش بیرونم کشید.
- چرا نتونم؟...
لبخندشیطونی روی لبش نشست...
- نمی تونی!
دستی به چشمام کشیدم وتک سرفه ای کردم...به خمیازه های افسانه ایم پایان دادم وسعی کردم دوباره مثل دیشب بشم تا ارسلان دست از سر کچلم برداره.
خیره شدم توچشماش...به زور چشمام وباز نگه داشته بودم!بالحنی که نهایت سعی وتوانم وبه کارگرفته بودم تامهربون باشه،گفتم:ارسلانم...عزیزم! دیشب بهترین شب زندگی من بود!مگه آدما توکل زندگیشون چندتا از این شبا دارن که بخوان به این راحتی فراموششون کنن؟...اتفاقاتی رو که دیشب افتاد دونه به دونه،تک به تک یادمه...فقط الان خسته ام...خوابم میاد...حال وحوصله حرف زدن ندارم واسه همین این ریختی شدم...ببخشید ارسلانم!
سرخوش خندید وچشمک زد...
- می دونستم یادت نرفته می خواستم اذیتت کنم بلکم یه ذره مهربون بشی...الانم بهتره از فاز خواب بیای بیرون چون باید بری دانشگاه!
چشمام شد چهارتا!
آب دهنم وقورت دادم وزیرلب زمزمه کردم:
- دانشگاه؟!...
سری به علامت تایید تکون داد.
اخمی روی پیشونیم نشست!...محکم وجدی خیره شدم توچشماش وگفتم:من نمیام!
خنده شیطونش توی گوشم پیچید...
- چرا؟
- چون خیلی وقته نرفتم سرکلاسا الان برم استادا می گیرنم زیر مشت ولگد!
خنده اش محو شد...متعجب گفت:واسه چی نرفتی سرکلاسات؟!
سر به زیر انداختم وخیره شدم به زمین...زیرلب گفتم:وقتی تونبودی من حال وحوصله زندگی کردنم نداشتم چه برسه به درس خوندن!
سرم پایین بود ونمی تونستم صورتش وببینم وبفهمم درچه حالیه...ولی به گمونم لبخند زده بود!...شایدم نزده بود...
توفکر لبخندزدن یانزدن ارسلان بودم که یهو کشیده شدم به سمت جلو وبعدم افتادم توبغلش!
محکم به خودش فشارم دادوزیر گوشم گفت:عاشقتم دیانا...عاشقتم!
آخـی...تواین صبح زاقارت ومزخرف هیچی به اندازه آغوش ارسلان آرامش بخش ودل چسب نیست!...سرم وبه سینه اش فشار دادم ودستام ودور گردنش حلقه کردم وتوآغوشش جمع شدم...
زمزمه کردم:
- خیلی دوستت دارم ارسلان...آغوشت دیوونه کننده اس!
وبیشتربهش چسبیدم...با این حرکتم،سرم وبه سینه اش فشار داد ومحکم تر بغلم کرد...برای چند دقیقه به آغوشش پناه بردم...آغوشش اونقدر گرم وپرحرارت بود واحساس امنیت وبه آدم تزریق می کرد که بیشتر احساس خواب آلودگی کردم...نزدیک بود خوابم ببره...پلک هام داشت روی هم می افتاد که یهو از آغوشش بیرونم کشید.
۱۲.۴k
۲۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.